خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: «محمد قاضی» یکی از برجستهترین مترجمان معاصر کشورمان بود که با ترجمه آثار ارزشمندی از ادبیات جهان، میراث قابل اعتنایی از خود به جا گذاشت. دن کیشوت، نان و شراب، آزادی یا مرگ، زوربای یونانی و شازده کوچولو از جمله شاهکارهای ادبیات جهان هستند که قاضی به فارسی برگردانده است.
«خاطرات یک مترجم» عنوان کتاب خاطرات خودنوشت محمد قاضی است که در آن به تفصیل تمام مراحل زندگی خویش، از کودکی رنجبار، از دست دادن پدر، دوری از مادر، مشکلات تحصیل به دور از خانواده، مسائل پیچیده در دستگاه بروکراتیک حکومت پهلوی، مشاهدات از فقر حاشیهنشینان پایتخت و بالاخره مرگ همسر و بیماری خود را شرح داده است.
یکی از فرازهای جالب توجه این کتاب دعوت شدن قاضی به دربار توسط مأموران ساواک است! در این بخش هم او مانند تمام متن کتاب این دعوت اجباری را با نثر شوخ و شنگ روایت میکند. دعوتی که بیشباهت به بازداشت نیست!
به بهانه بیست و چهارم دی، سالگرد درگذشت محمد قاضی این خاطره را مرور میکنیم:
حتماً خوانندگان با نام شجاعالدین شفا، مترجم معروف، آشنایی دارند و میدانند که مدتها وابسته و مشاور فرهنگی دربار بود و در دستگاه محمدرضا پهلوی قرب و منزلت خاصی داشت. در آن زمان یکی از استادان دانشگاه مادرید به نام پروفسور گارسیا گومز به دعوت دربار و به میزبانی آقای شفا به ایران دعوت شد و در دربار پذیرایی شاهانهای از او به عمل آمد. در یکی از روزهای اقامت وی در ایران جلسه عصرانهای در یکی از تالارهای کاخ مرمر، واقع در چهارراه پهلوی ترتیب دادند و در آن جلسه از کلیه دانشمندان و استادان دانشگاه و نویسندگان به نام و شاعران سرشناس و مترجمان و هنرمندان معروف دعوت به عمل آوردند تا آنان را به پروفسور گومز معرفی کنند. آن روز که قرار بود جلسه عصرانه در کاخ مرمر تشکیل شود، صبح ناگهان آقای شجاعالدین شفا به این فکر میافتد که برای نشان دادن وجود ارتباط فرهنگی بین ایران و اسپانیا باید به رخ پروفسور بکشد که در این زمینه کاری صورت گرفته است و بیشک درخشانترین کار در این راستا همان ترجمه دن کیشوت اثر نویسنده نامدار اسپانیا، یعنی سروانتس است؛ کتابی که جایزه بهترین ترجمۀ سال را از طرف مجله ادبی سخن دریافت کرده و امروزه در شمار یکی از کارهای خوب و ماندنی ادبی ترجمه از زبانهای خارجی از آن نام میبرند. بنابراین باید به پروفسور گومز یادآور شد که دن کیشوت شاهکار ادبیات اسپانیا به زبان فارسی هم ترجمه شده است و مترجم آن را به آن استاد محترم معرفی کرد.
ولی دسترسی به مترجم دن کیشوت کار سادهای نبود به ویژه در آن برهه کوتاه از زمان. زیرا محمد قاضی رفت و آمدی با درباریان نداشت و آن رجال والامقام نمیدانستند که این آدم حقیر و بی نام و نشان در کجا ساکن است و چگونه میشود تا عصر آن روز به او دست پیدا کرد. تا آن لحظه برای ایشان چندان اهمیتی نداشت که محمد قاضی نامی هم دن کیشوت را ترجمه کرده است ولی از آن دم که تصمیم گرفته بودند به وسیله کار او به یک اسپانیایی سرشناس پز بدهند و خود را به رخ او بکشند محمد قاضی و کار او برایشان مهم شده بود. باری، آقای شفا برای دستیابی به قاضی دست به دامن ساواک شد و به فرمان دربار از مأموران ساواک خواستند که هر طوری شده محمد قاضی را تا ساعت چهار بعد از ظهر آن روز پیدا کنند و به کاخ مرمر بیاورند. اجرای این گونه مأموریتها برای ساواک کار مشکلی نبود و مأموران آن تا ساعت سه بعد از ظهر آن روز نشانی خانه مرا که در کوی یوسف آباد و در کوچه بیستون واقع بود پیدا کردند. از قضا من آن روز پس از صرف ناهار و پس از استراحتی مختصر، برای انجام کاری که با انتشارات نیل واقع در چهار راه مخبرالدوله داشتم ساعت سه بعد از ظهر به کتابخانه نیل رفتم. تقریباً یک ربع پس از بیرون رفتن من از خانه، مأموران ساواک به در منزل میآیند و سراغ مرا میگیرند. همسرم ایران که روانش شاد باد، با دیدن ایشان و ماشین جیپ شان به وحشت میافتد و اظهار بی اطلاعی میکند که نمیداند من به کجا رفتهام. مأموران که پی به ترس و وحشت او میبرند به دلداریاش میپردازند و برای او سوگند یاد میکنند که هیچ مسئله ناراحت کنندهای در بین نیست، بلکه خبر خوشی هم هست و آن این که آقای محمد قاضی در دربار شاه و در کاخ مرمر همراه با بسیاری از نویسندگان و مترجمان مهمان است؛ و ماجرای به مهمانی آمدن استاد دانشگاه اسپانیایی را برای وی شرح میدهند. حتی شماره تلفن دفتر کاخ را نیز به همسرم میدهند و به او میگویند که برای حصول اطمینان میتواند با جناب شفا نیز تماس بگیرد و واقعیت امر را از او بپرسد. همسرم که اطمینان خاطر یافته بود و میدانست که من به کتابخانه نیل رفتهام (خودم به او گفته بودم که به کجا میروم) به مأموران میگوید که فلانی یک ربع پیش به کتابخانه نیل در چهار راه مخبرالدوله رفته است و اکنون باید در آنجا باشد. مأموران ماشین جیپ را کج میکنند و به سمت میدان مخبرالدوله میرانند.
من در کنار پیشخوان کتاب فروشی، پهلوی آقای جهانگیر مسئول و فروشنده کتابفروشی نیل نشسته بودم و داشتیم درباره موضوع مطرح بین خودمان صحبت میکردیم که ناگاه دیدم دو نفر وارد کتابخانه شدند و از جهانگیرخان که در پشت پیشخوان نشسته بود سراغ محمد قاضی را گرفتند. جهانگیر مرا نشان داد. مأموران نگاهی به من کردند و گفتند: «بفرمایید برویم!» من با کمال تعجب از ایشان پرسیدم: «به کجا؟» یکی شأن بی مقدمه گفت: «شما در ساعت چهار بعد از ظهر در کاخ مرمر دعوت دارید و باید سر ساعت در آنجا حاضر باشید.» گفتم: «ای آقا! من با شما شوخی ندارم مرا چه به کاخ مرمر؟ چرا مرا دست انداختهاید؟ ما که با هم آشنایی نداریم تا از این شوخیها با هم داشته باشیم. «معطل نکنید آقا، شوخی نیست و جدی است. لطفاً راه بیفتید که زیاد وقت نداریم.» من نگاهی به جهانگیر کردم و گفتم: «رفیق، انگار من هم گیر افتادم. شما لطفاً ساعت هفت و نیم یا هشت شب که مغازه را تعطیل میکنید تلفنی به منزل ما بکنید اگر من به خانه برنگشته بودم بدانید که مرا برای خوردن آب خنک بردهاند و به خانم من دلداری بدهید که زیاد ناراحت نباشد.» سپس رو به سوی آقایان برگرداندم و گفتم: «آخر من ته ریشی دارم که اگر بناست به کاخ مرمر برویم باید اصلاح بکنم و ضمناً لباسم را هم عوض بکنم و لباس پلوخوریام را بپوشم یکیشان گفت: «نه» جانم. ته ریشتان معلوم نیست و لباستان هم عیبی ندارد. دیگر فرصتی برای این کارها نیست…» یقینم شد که مرا به ساواک میبرند و امشب را در زندان خواهم گذراند تا فردا چه پیش آید. با ایشان از کتاب فروشی آمدم و آن دو مرا به سمت جیبی که در کنار خیابان پارک شده بود راهنمایی کردند. یکیشان پشت فرمان نشست و مرا در کنار دست خود نشانید و دیگری در عقب ماشین جا گرفت راه افتادیم در راه گفتم «آقایان، من کاری نکردهام؛ چرا مرا گرفتهاید؟ آخر به من بگویید که گناه من چیست.» راننده گفت: ای آقا! باز هم باور نکردهاید که دعوت دارید؟ حالا خواهید دید که ما راست گفتهایم و مسئله گرفت و گیری در بین نیست آرام بگیرید همین حالا خواهیم رسید.... انگار من باز یکی دو حرف دیگر در اثبات بیگناهی خود گفتم، ولی ایشان دیگر جوابی به من ندادند.
مسیر اتومبیل به سمت مغرب بود و من با نگرانی به بیرون نگاه میکردم یک ربعی کمتر در راه بودیم تا با کمال تعجب دیدم ماشین در جلوی دروازه کاخ مرمر توقف کرد به من دستور دادند که پیاده شوم و به دنبال من آن آقایی هم که در عقب ماشین نشسته بود پیاده شد و گفت: «بفرمایید آقا از همین در بروید تو، در سمت دست راستتان پلکانی است که به تالاری منتهی میشود. همان پلکان را بگیرید و بروید بالا…» من طبق دستور پیش رفتم که از در کاخ به درون بروم نگهبان دم در که در اتاقک چوبی خود عصا به دست ایستاده بود عصایش را حائل راه من کرد و گفت «کجا؟» همان آقا که به من دستور داده بود داخل شوم به نگهبان پرخاش کرد و گفت: «برو کنار ایشان مهمان هستند، بگذار بروند تو» نگهبان کنار رفت و من داخل حیاط شدم. قدری که جلوتر رفتم به سمت راست نگاه کردم و چشمم به پلکانی افتاد که هفت هشت پله باریک و کوتاه بیشتر نداشت. از پلهها بالا رفتم و به درون تالاری درآمدم که پر از جمعیت بود. بانوان دکلته پوش در میان مردان جوان و میان سال وول میزدند و پیشخدمتهای آراسته و خوش پوش سینیهای حامل لیوانهای ویسکی و کنیاک و شراب و آبجو و مزه میگرداندند.
همهاش چشم میگرداندم که آشنایی ببینم و چیزی از او بپرسم، ولی به کسی که آشنا باشد بر نمیخوردم.
نیم ساعتی از ورودم نگذشته بود که ناگهان چشمم به شادروان استاد سعید نفیسی افتاد. او در آن دم داشت با آقایی که ریش کوتاهی به چانهاش بود حرف میزد. خوشحال به سمت او رفتم سلام کردم و گفتم «استاد این جا چه خبر است؟ استاد نفیسی همین که مرا دید. مخاطب خود را رها کرد و گفت «اوه چه خوب شد که آمدی آقای شفا همهاش سراغ تو را میگیرد…» دست مرا گرفت و با خود به سمتی برد که لابد آقای شفا در آنجا بود. وقتی به نزد آقای شفا رسیدیم به او گفت: «بیا این هم قاضی که عقبش میگشتی!» آقای شفا به سمت من پیش آمد و گفت: «کجایی قاضی؟ ستاره سهیل شدهای از دیروز به دنبالت میگردیم…»
این بار آقای شفا دست مرا گرفت و با خود پیش آقای کوتاه قدی برد که معلوم بود خارجی است و خطاب به او به زبانی که نمیدانم ایتالیایی بود یا اسپانیایی ولی به یکی از آن دو زبان شباهت داشت، مرا به عنوان مترجم دن کیشوت معرفی کرد. معلوم شد آن مرد کوتاه قد همان پروفسور گارسیا گومز استاد دانشگاه مادرید است. دستی به من داد و به زبان اسپانیایی چیزی گفت که من نفهمیدم. به فرانسه گفتم: «ببخشید من زبان اسپانیایی نمیدانم اگر ممکن است فرانسه حرف بزنید.» این بار به فرانسه گفت: «چطور؟ مگر شما مترجم دن کیشوت نیستید؟» گفتم: «چرا هستم» گفت پس چه جور مترجم دن کیشوت هستید که زبان نویسنده آن را نمیدانید؟ گفتم در ایران تعداد کسانی که زبان اسپانیایی بدانند بسیار اندک است و من دن کیشوت را از روی یک ترجمه دست اول فرانسه به فارسی برگردانده ام که یک استاد بزرگ فرانسوی ادبیات آشنا به زبان اسپانیایی آن را از میان پنجاه و چند ترجمه دیگر به عنوان بهترین برگزیده و تازه همه آن ترجمه را نیز با متن اسپانیایی آن مقابله کرده و ایرادهایی که به نظرش رسیده در پاورقی تذکر داده است. ترجمه فارسی من هم در مسابقه بهترین ترجمه سال از طرف استادان دانشگاه تهران به عنوان بهترین تشخیص داده شده و جایزه اول را گرفته است… خوشحال شد و سوال دیگری کرد که به نظر من بی ربط آمد. پرسید: «چه وجه مشترکی بین ملت خود و ملت ما احساس کردید که موجب هم نوایی شما با ما شد و وادارتان کرد که به ترجمه دن کیشوت دست بزنید؟» این سوال از این نظر به عقیده من بی مورد بود که برای ترجمه اثری چون دن کیشوت لازم نیست حتماً وجه مشترک و یا هم نوایی خاصی بین دو ملت نویسنده و مترجم وجود داشته باشد. دن کیشوت یک اثر ادبی بزرگ و ارزنده جهانی است که به اغلب زبانهای زنده دنیا ترجمه شده و قهراً میبایست به فارسی نیز ترجمه بشود. حال این کار را من کرده بودم و چه بسا ممکن بود که کس دیگری هم کرده باشد و یا از این پس به بکند. و اگر به عربی یا به ترکی هم ترجمه شده باشد آن ترجمه دلیل وجود وجه مشترک یا همبستگی دو ملت عرب و اسپانیایی یا ترک و اسپانیایی نخواهد بود. آنگاه پروفسور گومز از من خواست که خطی به یادگار برایش بنویسم و ضمناً از من پرسید: «اگر شما را به اسپانیا دعوت کنم خواهید آمد؟» گفتم: «اگر آقای شفا کمکم بکند ممکن است ولی میدانم که چون با دربار و با دارودسته درباری ارتباطی ندارم مشکل کمکی به من بکنند. به هر حال شما دعوت خودتان را بکنید تا ببینیم چه میتوانیم بکنیم.» آنگاه نشانی منزل و اداره خود را به زبان فرانسه و فارسی برایش نوشتم تا ضمن این که یادگاری از خط خود من هم داشته باشد، اگر خواست به همان نشانی دعوتی نیز از من به عمل آورد ضمناً از عکاس دربار هم که مرتباً در آن تالار از صحنههای مختلف عکس میگرفت خواستند که عکسی از ما بگیرد. عکاس دو عکس یکی در حالی که دارم با پروفسور حرف میزنم و دومی در حالی که همسرش نیز به ما ملحق شده است و من دارم نشانی خود را برای استاد مینویسم گرفته است و من از هر دوی آنها یک نسخه به یادگار آن جلسه دارم.
سپس پروفسور نشانی مرا گرفت و به آقای شفا گفت: «من از آقای قاضی به مادرید دعوت خواهم کرد و در دانشگاه آنجا جلسهای به افتخارش ترتیب خواهم داد و چون میخواهم این دعوت رسمی باشد دعوت نامه را به وسیلهٔ شما خواهم فرستاد. از شما خواهش میکنم که در اعزام آقای قاضی به اسپانیا از کمکهای لازم دریغ نکنید.» آقای شفا گفت: «این امر بستگی به رابطهای دارد که قاضی با ما برقرار کند. اگر باز پیش ما به اینجا بیاید و با ما همکاری بکند البته مضایقه نخواهیم کرد.» نگاهی به پروفسور کردم و گفتم: «عرض نکردم! استفاده از مزایای اینجا باید توأم با سرسپردگی باشد وگرنه ارزشی برای آدم قائل نمیشوند.»
مجلس معارفه که از ساعت چهار بعد از ظهر آغاز شده بود در ساعت هشت پایان یافت و آقای شفا همراه با پروفسور و همسرش خداحافظی کردند و رفتند. این رفتن به منزله اعلام ختم جلسه بود. مهمانان کم کم متفرق شدند و تالار را خالی کردند من نیز بیرون آمدم و با تاکسی به خانه برگشتم و همسرم را که گویا با تلفن جهانگیر از بنگاه نیل سخت نگران شده بود از نگرانی به در آوردم. سه هفته بعد که برای گرفتن عکسها به آقای شفا مراجعه کردم به من گفت که استاد گارسیا گومز از طرف دولت اسپانیا به سمت سفیر کبیر به ترکیه رفته و اکنون در آنکاراست و فهمیدم که دیگر موضوع دعوت به اسپانیا ولو به طور موقت منتفی است. عکسها را گرفتم و دیگر هیچگاه آقای شفا را ندیدم.
کتاب «خاطرات یک مترجم» در ۴۳۰ صفحه توسط نشر کارنامه منتشر شده است.
نظر شما